به هرسو قدم می‌گذاشتی پیکرهای کبود زمین را فرش کرده بودند. خورشیدْ بی‌تفاوت اشعه‌هایش را همچو سیخ داغی توی چشمانت فرو می‌کرد و شیون زنی چون شمشیر بُرنده‌ای هوا را می‌شکافت. فریاد ها متواضعانه گوش‌هایت را در آغوش می‌گرفتند و سرگیجهٔ سنگینی تورا آرام آرام در خود حل می‌کرد. برای احدی مهم نبود که نفس چگونه درون سینه‌ات می‌شکند و عرق سردی که تمام بدنت را پوشانده چگونه دستت را ماهی‌وار از دست دیگری جدا می‌کند. آنگاه که التماس می‌کردی برای اندکی هوا، نمی‌دانستی ثانیهٔ دیگر هنوز هم سرپایی یا.

جمعیتْ وحشی تر از یک سونامی می‌خروشید و ویران می‌کرد.

بدا به‌حال کسانی که در این امواج سهمگین غرق شدند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kendrick خیریه مهر فاطمی استان سمنان عشق الهي پارتیشن و نصب کولر گازی ایران معماری وب صدا علی فدایی تهرانی اشعار محسن رهاورد