باد ملایمی لابه‌لای موهایم می‌پیچید. خورشید در زمینهٔ نارنجی رنگی آرام آرام پایین می‌رفت. خیابان شلوغی بود و صدای بوق ماشین ها سرسام آور. اما من آرام بودم، آنقدر آرام که می‌توانستم صدای پچ پچ درخت‌های حاشیهٔ خیابان را بشنوم. با دیدن عکسم توی ویترین مغازه ای به یاد آوردم که چقدر شال‌گردن و جوراب های بلند راه‌راهم را دوست دارم. باد کمی شدیدتر در آغوشم کشید. چشم هایم را بستم تا بوسه هایش را بهتر روی پوستم احساس کنم. آنگاه دست هایم را مثل یک بالرین باز کردم و یک پایم را بالا آوردم؛ یک چرخش کافی بود تا زمان و مکان را فراموش کنم. آنگاه من بودم باد و خیابان و درخت ها که یک‌صدا می‌خواندند: با من نرقصی دلم می‌گیره بذار تا دستات شونه هام بگیره و بعد.برو.

از روی جوی پریدم و عرض خیابان را تقریبا میان ماشین ها رقصیدم. خورشید همان‌طور که آخرین دانه های طلایی اش را روی سرم می‌پاشید برایم خواند: دستامو بپوش، پاهامو بپوش، رقصامو بگیر و پلکامو بپوش و بعد برو. احساس کردم به هیچ چیز تعلق ندارم. روح بر کالبدم بوسه ای زد و نرم‌نرمک اوج می‌گرفت.

باد که آرام شد، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. بعد، خورشید رفته بود و درخت‌ها پچ‌پچ هایشان را از سر گرفته بودند.

 

بعد برو
حجم: 7.7 مگابایت


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود اپلیکشن اندروید حوزه علمیه المهدی(عج)مشگین شهر بهترین کتاب سال درسنامه صدرا | sadra dars Tracy دفترچه خاطرات تماس با وکيل مهريه طلاق در تهران بصیرت 313 تجارت الکترونیکی