تخیلاتِ رام نشدنی



خواب بدی دیدم

از خواب که بیدار شدم فقط میدانستم باید کاری کنم. شاید هم نمیتوانستم کاری کنم که آن قطعا کنترل کردن خودم بود. پس اجازه دادم همراه نفس نفس زدن هایم، اشک های شور و لجز هم بیرون بیایند. من باید به جایی میرسیدم. تلوتلو و سکندری خوران خودم را رساندم. لباسم خیس بود. نشستم کنارش. تکانش دادم. گفتممامان خوبی؟

فقط توانستم سرم را روی سینه اش بگذارم و آن حس آرامش را ببلعم.

لعنت به من این احمقانه ترین کار ممکن بود؛ اما خوشحالنبودم، حس شعفی بود که تابحال نسبت به داشتن چیزی یا کسی به من دست نداده بود و اکنون در آن غرق بودم. و بله واقعا احمقانه ترین کار ممکن بود. وقتی داشتم برمیگشتم آرام گفت: بدجوری سردرد گرفتم، و من خودم را لعنت کردم.

فکر کنم هیچ‌وقت نتوانم آن مرد ریشوی سیاه‌پوش را فراموش کنم و تمام چاقو های دسته مشکی مرا یاد آن اتفاق اسف‌بار بیندازند.

آخرین باری که اینگونه از اندوه گریه کردم میرسد به یک سال و دو ماه پیش که یادآوری اش هنوز هم قلبم را به درد می آورد.

حالا دلم درد میکند و معده‌ام به پیچ و تاب افتاده. کاش استفراغ حالم را بهتر کند.


تاحالا شده انقدر بخندی که دلت درد بگیره؟

که نتونی نفس بکشی و اشکات دونه دونه پشت سر هم سرازیر بشن و صورتت مثل یه گوجه فرنگی قرمز بشه؟

این آخریا دیگه ماهیچه های صورتم هم درد گرفته بود.


::گفته بودم وقتی رو دور خنده بیفتم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم؟ ((=

امروز هم روز خوبی بود.


باران شلاق می‌زند بر شانه‌های عریانم 

پرستو ها لانه می‌کنند بر ترقوه‌هایم

میان سینه‌هایم گنجشکی آرام خفته ا‌ست

قسم می‌خورم که من از آنان درمانده‌ترم

گودی کمرم، که کم دارد حلقهٔ دستانت را

موی کوتاهم، که رمقی برای رقص با باد ندارد

چشمان بی‌قرارم، که هاله‌ای از غبار دلتنگی درشان موج می‌زند 

فوج قوها خیلی‌وقت است از ذهنم پر بسته

فریاد کلاغ‌ها اما مجال نمی‌دهد ذهن ناآرامم را

در این طوفان سهمگین، مرکز ثقل دردها منم

هرشب سر بر شانهٔ دیوار می‌گذارم و نبودنت را عزا می‌گیرم

بعد از این وهمِ ویرانی، خسته کنج تابوت می‌نشینم و سیگار انتظار را برای تو پک می‌زنم.


این منم در شب، گمشده ای در این خروار خروار سیاهی که در پی گمشده‌ای‌ست در این خروار خروار سیاهی؛ افسوس اما تو پلک بسته. اگر می‌دانستی درخشش چشمانت در آسمان زندگی‌ام خورشید را بی‌قرار می‌کند، ماه را پشت ابر ها پنهان می‌‌کند، اگر می‌دانستی عسلی چشمانت جهان را شیرین میکندآخ اگر می‌دانستی خواب برایت معنی نداشت. 

می‌جنگم در این خروار خروار سیاهی تا پیدا کنم فروغی که اگر نباشد آسمانم تاریک، زندگی ام کور و جهانم تلخ میشود. اگر باور کنی چشمان تو نوش‌دارویی‌ست که جان می‌بخشد به تن بی‌جانم که جانش برای تو ذره ذره شد اما ر‌ه‌آوردش جام چشمانت بود که هرگز جهانی نبود، جامی که تنها سندش به نام من بود، جامی که با نوشیدنش جانی احیاء شد.


● می‌دونم اون‌طور که باید و شاید نتونستم به جام جهانی ربطش بدم ولی خب نوشتم و نخواستم دعوت دوستم رو بی‌جواب بذارم ((=


خواب بدی دیدم

از خواب که بیدار شدم فقط میدانستم باید کاری کنم. شاید هم نمیتوانستم کاری کنم که آن قطعا کنترل کردن خودم بود. پس اجازه دادم همراه نفس نفس زدن هایم، اشک های شور و ج هم بیرون بیایند. من باید به جایی میرسیدم. تلوتلو و سکندری خوران خودم را رساندم. لباسم خیس بود. نشستم کنارش. تکانش دادم. گفتممامان خوبی؟

فقط توانستم سرم را روی سینه اش بگذارم و آن حس آرامش را ببلعم.

لعنت به من این احمقانه ترین کار ممکن بود؛ اما خوشحالنبودم، حس شعفی بود که تابحال نسبت به داشتن چیزی یا کسی به من دست نداده بود و اکنون در آن غرق بودم. و بله واقعا احمقانه ترین کار ممکن بود. وقتی داشتم برمیگشتم آرام گفت: بدجوری سردرد گرفتم، و من خودم را لعنت کردم.

فکر کنم هیچ‌وقت نتوانم آن مرد ریشوی سیاه‌پوش را فراموش کنم و تمام چاقو های دسته مشکی مرا یاد آن اتفاق اسف‌بار بیندازند.

آخرین باری که اینگونه از اندوه گریه کردم میرسد به یک سال و دو ماه پیش که یادآوری اش هنوز هم قلبم را به درد می آورد.

حالا دلم درد میکند و معده‌ام به پیچ و تاب افتاده. کاش استفراغ حالم را بهتر کند.


نزدیک به دو هفته است که هیچ چیز سرجایش نیست. از خواب بیدار میشوم و ضربان قلبم با ثانیه ها مسابقه گذاشته. از جا بلند میشوم دنیا سیاه میشود. انگار که زیر بهمن گیر کرده باشم، سنگین میشوم. 

از مدرسه برمیگردم کسی خانه نیست؛ منتظرم فاجعه ای از جایی به گوش برسد.

والدینم از خانه بیرون میروند، دلم میخواهد التماسشان کنم بمانند. بعد از آن تا لحظه برگشتنشان هراس این را دارم که تلفن زنگ بخورد و خبر بدی داده شود.

وسط زنگ ادبیات که اتفاقا معلم شعر زیبایی میخواند، باز هم ضربان قلبم بالا میگیرد. دست هایم میشوند دو تکه یخ و خودکار از میان انگشتانم سر میخورد.

پتانسیل این را دارم که هر لحظه به خاطر این وضع رقت‌بارم بزنم زیر گریه.

مواقعی که حالم خوب است میگویم دیگر تمام شد اما چندی بعد روز از نو.

مادرم برایم سیبی پوست میکند، با خودم فکر میکنم لیاقتش را ندارم. پدرم در آغوشم میگیرد و من واقعا لیاقت این را ندارم.

دوست دارم یک تکه سنگ باشم، یک تکه زباله، یک تکه هیچ


حال که دارم می‌نویسم دستانم خونی‌ست. ردی از پاهای خونی‌ام نیز روی زمین برجای مانده. خون تو زیباست، زیباترین سرخی‌ای که تاکنون دیده‌ام. هربار که به دستانم نگاه می‌کنم، تضاد پوست سفیدم و سرخی خون تو وجودم را می‌لرزاند.
هیچگاه چنین میل شدیدی برای کشتن در من نبوده. یادم می‌آید در کودکی‌ام چند باری گلوی بچه‌گربه‌ها را تا مرز کشتن فشردم اما در آخر رهایشان کردم. حقیقت این است که تا چندی پیش هنوز نمی‌دانستم فرو کردن چاقو چه لذتی دارد. شکافته شدن پوست، پاره شدن رشته ها، مسیر پیام عصبی، دردی که فریاد می‌کشد، در آخر خون گرمی که بدن را خیس می‌کند و نفسی ‌‌که باشدت حبس می‌شود. ضربه اول می‌تواند در پهلو باشد، اگر سریع باشی می‌توانی گلو را برای دومین ضربه میهمان کنی؛ اما برای من نیازی به سرعت نبود چون تو اصلا سعی نکردی جلویم را بگیری یا حتی به صورتم چنگ بزنی فقط با درد نگاهم کردی و اشک از چشمانت جاری بود انگار که باور نمی‌کردی منم. بعد از ضربه دوم خون پاشید توی صورتم و صدای خُرخرُی که از گلویت خارج می‌شد آرامم می‌کرد. خون تو حتی بوی خوبی هم دارد، آن‌قدر خوب که همچو مسکری مرا مست می‌کند.
نتوانستم از چشمانت بگذرم، مثل تو که زل زده بودی به چشمان من. این قسمت نیاز به ظریف‌کاری داشت. راستش هنوز هم باورم نمی‌شود آن دو گوی تیره را در دست داشتم. شوق وصف نشدنی ای در من می‌رقصید.
باید می‌رفتم، با این حال نمی‌توانستم رهایت کنم انگار میخ شده باشم به زمین. چنگ زدم به موهایت، دست کشیدم روی پیشانی، قوس بینی را پیمودم، از گونه ها گذشتم و استخوان فک‌ات را بوسیدم. اشک هایم صورتت را خیس کرده بود.
حال اینجا هستم و بی‌نهایت از کارم خشنود.


میشود به درک کردن و پذیرفتن واقعیت هایی اشاره کرد که بی‌رحمانه درهم میشکنندت؛ یا نابودی توهم وجود یک حامی. رسیدن روزی که خودت تنهایی خاک زانو ها را میتکانی، مرهم میگذاری روی زخم ها و فراموش میکنی که چقدر شکننده ای.

هنوز هم مانند کودکی‌ام ناراحتی را میتوان از چهره‌ام خواند، اگر دقت کنی هنوز هم وقتی چیزی توی گلویم سنگینی میکند لپم را گاز میگیرم و چشم میدوزم به سقف، آسمان، هرچیزی که بالای سرم باشد و تو بدترین کاری که میتوانی انجام بدهی این است که من را در این جهنم ببینی و حتی سعی نکنی از این عذاب لعنتی نجاتم بدهی.

حقیقت این است که بعد از چشیدن یک سری ناملایمات چنان وحشتی در آغوشم کشیده که نفس کشیدن را برایم سخت کرده. همچون کودکی‌ام که چندی‌ست شب ها جدا از مادرش میخوابد و توهم هیولای زیرتخت سر تا پایش را میاند. پس دست نوازش‌گر مادر کجاست؟


به ناگه می‌آید. جمع می‌شود پشت پلک ها، چنگ می‌زند بر گلو، شانه هارا در خود حل می‌کند، می‌نشیند روی قفسه سینه و پاها سنگین می‌شوند. آنگاه که فرصت هر تقلایی را گرفت آدم به عمق می‌رود. مثل کودکی که در آغوش مادر گم می‌شود. همه این‌ها آنقدر سریع رخ می‌دهند که آثار آرامش قبل از آن تا مدت‌ها بر چهره باقی می‌ماند.


چند روزی توی خونه تنها بودم. خرید کردم، برای خودم غذا درست کردم، کیک پختم، ظرفا رو شستم، خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم. الان دیگه اونقدری بزرگ شدم که می‌تونن به حال خودم بگذارنم چند روزی رو تنهایی از پس خودم بر بیام.

یه روزایی بود که مادرم حمامم می‌کرد. بعد از اون بابام با سشوار موهامو خشک می‌کرد و خرگوشی می‌بست. اکثر مواقع یه گوش خرگوش پایین تر از اون یکی بود. یه دورانی بود که مامان چند روز در هفته کیک می‌پخت. عاشق این بودم که بشینم کنارش، به چرخش همزن دستی نگاه کنم و به مایع کیک ناخنک بزنم. احتمالا همون موقع خواهرم از راه می‌رسیده و می‌گفته:《داخل اون تخم مرغ خامه! چطور میتونی تخم مرغ خام بخوری!》

یه صبح‌هایی بود که من بودم و یه عالمه لقمه های کوچیک کوچیک ردیف شده جلوم.

یه شبایی بود که از خواب بیدار می‌شدم و گریه میکردم برای یه دونه شکلات. مامانم از زیر بالشم یکی بیرون میاورد و با لبخند میگفت:《ببین فرشته ها یه‌دونه برات گذاشتن.》آره، فرشته‌ای که هیچ‌وقت مثلش پیدا نمی‌شه.

یه شبایی هم بود که از شدت درد از خواب بیدار می‌شدم و گریه کنان بابامو بیدار می‌کردم و اون پاهامو ماساژ می‌داد.

یه موقع هایی هم هست مثل الان، با یادآوری همه اینا لبخند می‌زنم، بغض می‌کنم، درد می‌کشم و گریه می‌کنم.

الان همون موقع ایه که دیگه هیچ زخمی با بوس کردن خوب نمی‌شه.


اولین بار تو دبستان وقتی همکلاسیم توی حرفاش گفت "دوستم" ناراحت شدم، تا اون موقع فکر میکردم تنها دوستش منم. بعد ها وقتی به کسی گفتم "دوستت دارم" متوجه شدم کسای دیگه‌ای هم تو زندگیش بودن و هستن که دوستشون داره. بعد به این فکر کردم مامان و بابای منم جز من خواهرامم دوست دارن. بعد دایی کوچیکه‌م ازدواج کرد فهمیدم یکی دیگه‌ هست که بیشتر از من دوستش داره. یه روز تو آینه یکی بهم گفت یه عده هستن که بیشتر از من دوستشون داره.

ضربهٔ بدی خوردم. اما به هرحال من هنوزم دنبال چیزیم که انحصارا مال خودم باشه و برعکس. میدونم که توهم میدونی چنین چیزی مطلقا وجود نداره.


روزای بعد از تولدم بود. زانوهامو توی بغلم جمع کردم و خیره شدم به رو به رو، درحالی که هیچی نمی‌دیدم گفتم: دنیای آدم بزرگا چه‌قدر مزخرف و کثیفه.

(با خودم فکر کردم ما تو هر زمان از عمرمون آدمْ بزرگ محسوب می‌شیم، نمی‌دونم می‌فهمی چی می‌گم یا نه.)

بعدش رو کردم بهش و گفتم: بابا دلم می‌خواد برگردم به گذشته. الانا دیگه وقتی می‌خوابم و صبح از خواب پا می‌شم هنوزم نگرانی‌هام سرجاشونن.و این منو واقعا می‌ترسونه.

نگاهم نکرد. گفت: همینه دیگه، هرچی بزرگتر می‌شی این‌طوری می‌شه.

و من چه‌قدر از این‌طوری شدن واهمه داشتم. به نظرم خیلی بی‌رحمانه این حرفو زد، اینگاری منتظر بودم بهم دروغ بگه، گولم بزنه، امید واهی بده و روی زخم‌هایی که از درک واقعیت‌ها سر باز کرده بودن مرهم بذاره. گفته بودم یکی از ترسام اینه که دست و پامو ببندن به تختی چیزی و نتونم ت بخورم؟ همچین حسی داشتم. یه جور حصار تنگ که نفس رو توی سینه حبس می‌کنه.

و انگار واقعا تنهایی یه چیزی فرا تر از وقتاییه که فقط تو توی خونه ای. یه گره هایی هم وجود دارن که به دست افرادی به نام پدر و مادر باز نمی‌شن. دردایی که با قرص و دمنوش آروم نمی‌گیرن. و چه‌قدر این روزا ناآرومم


به هرسو قدم می‌گذاشتی پیکرهای کبود زمین را فرش کرده بودند. خورشیدْ بی‌تفاوت اشعه‌هایش را همچو سیخ داغی توی چشمانت فرو می‌کرد و شیون زنی چون شمشیر بُرنده‌ای هوا را می‌شکافت. فریاد ها متواضعانه گوش‌هایت را در آغوش می‌گرفتند و سرگیجهٔ سنگینی تورا آرام آرام در خود حل می‌کرد. برای احدی مهم نبود که نفس چگونه درون سینه‌ات می‌شکند و عرق سردی که تمام بدنت را پوشانده چگونه دستت را ماهی‌وار از دست دیگری جدا می‌کند. آنگاه که التماس می‌کردی برای اندکی هوا، نمی‌دانستی ثانیهٔ دیگر هنوز هم سرپایی یا.

جمعیتْ وحشی تر از یک سونامی می‌خروشید و ویران می‌کرد.

بدا به‌حال کسانی که در این امواج سهمگین غرق شدند.


خورشید غروب کرده بود. هوا کم کم تاریک و تاریک تر میشد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و نمیدونستم دقیقا کجا داریم میریم. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و ماکارونی میخوردم. عُق میزدم و به این فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم. زل زده بودم به رو به رو و با صورت خیس ماکارونی می‌خوردم و به این فکر میکردم دیگه نمیشه جلو تر از این رفت. هوا کاملا تاریک شد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و به این فکر میکردم چقدر هردفعه نمیتونم ادامه بدم! چشمام داغ بود و سینه‌م فشرده.

الانم هوا تاریک شده. همه چیز خوب بود. یهو بند دلم پاره شد. نشستم رو تخت و به این فکر میکنم واقعا میشه ادامه داد؟

اما هر دفعه هم ادامه پیدا میکنه، با زجر.


باد ملایمی لابه‌لای موهایم می‌پیچید. خورشید در زمینهٔ نارنجی رنگی آرام آرام پایین می‌رفت. خیابان شلوغی بود و صدای بوق ماشین ها سرسام آور. اما من آرام بودم، آنقدر آرام که می‌توانستم صدای پچ پچ درخت‌های حاشیهٔ خیابان را بشنوم. با دیدن عکسم توی ویترین مغازه ای به یاد آوردم که چقدر شال‌گردن و جوراب های بلند راه‌راهم را دوست دارم. باد کمی شدیدتر در آغوشم کشید. چشم هایم را بستم تا بوسه هایش را بهتر روی پوستم احساس کنم. آنگاه دست هایم را مثل یک بالرین باز کردم و یک پایم را بالا آوردم؛ یک چرخش کافی بود تا زمان و مکان را فراموش کنم. آنگاه من بودم باد و خیابان و درخت ها که یک‌صدا می‌خواندند: با من نرقصی دلم می‌گیره بذار تا دستات شونه هام بگیره و بعد.برو.

از روی جوی پریدم و عرض خیابان را تقریبا میان ماشین ها رقصیدم. خورشید همان‌طور که آخرین دانه های طلایی اش را روی سرم می‌پاشید برایم خواند: دستامو بپوش، پاهامو بپوش، رقصامو بگیر و پلکامو بپوش و بعد برو. احساس کردم به هیچ چیز تعلق ندارم. روح بر کالبدم بوسه ای زد و نرم‌نرمک اوج می‌گرفت.

باد که آرام شد، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. بعد، خورشید رفته بود و درخت‌ها پچ‌پچ هایشان را از سر گرفته بودند.

 

بعد برو
حجم: 7.7 مگابایت


این نوجوونی هم داره می‌گذره. انگار هیچ‌وقت قرار نیست برم کنسرت خواننده مورد علاقه‌م و بغلش کنم بعد شبو تا صبح خوابم نبره. 

ولی یه شب با موتورم میزنم بیرون و با سرعت زیاد میرونم. درحالی که باد لای موهام می‌پیچه، احساس میکنم به هیچ‌جا تعلق ندارم. اون شب حسابی مست میکنم و ال اس دی میزنم. پسر مورد علاقه‌مو میبوسم و از H نشان هالیوود بالا میرم. آخه من ارتفاع رو دوست دارم، و پرواز رو بیشتر.

و. بعدش دیگه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کلمه China butt welding machine Manufacturers پله برقی گروه صنعتی لابل Gabriela Kendrick دیوار نوشت های آلاء atamusic داده های طرح هزینه و درآمد خانوار (بودجه خانوار) باحالترين مردم